عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نفس مامان و بابا

تولد یک سالگی

 کوچولوی خوشگلم تولدت مبارک سلام بر تنها پسر گل خودم پارسال مثل امروز صبح خداوند یه نعمت بزرگی رو به ما بخشید٬که تا عمر دارم شکرگزارش هستم به خاطر همه نعمتها علی الخصوص تولد بهترین پسر دنیا الآن از اون شب یک سال میگذره چه زود گذشت... عرفان جونم از وقتی خدا تو رو بهمون هدیه داد یه صفای دیگه ای به خونمون دادی٬شب تولدت بهترین شب زندگیمون بود... انشالله که لذت بزرگ شدنت رو هم بچشیم  انشالله که سالهای سال سالم و سلامت باشی عزیزم.خدایا ازت ممنونیم بخاطر این هدیه الهی که بهمون دادی....خدایا شکر شکر شکر... امسال برات جشن تولد نگرفتیم چون هنوز کوچولویی و درکی از جشن تولد نداری٬ولی سالهای بعد تولدتو جشن میگیریم که خودت بتونی...
1 آذر 1393

اولین بیماری

سلام پسر گلم.چند روز پیش صبح زود بیدار شدم که برم سر کار٬دیدم تب داری و توی خواب ناله میکردی تا رفتم و برگشتم همش تو فکرت بودم!ظهر که اومدم دیدم همونجور تب داری و خیلی بی قراری میکنی!!به بابا زنگ زدم که زود از سر کار بیاد ببریمت دکتر٬عصری بوردیمت دکتر ولی آقای دکتر گفت چون فقط تب داره و خفیف هم هست شاید بخاطر دندونش باشه٬فردای اون روز دیگه تبت قطع شد٬ما هم گفتیم پس حتماً میخوای دندون در بیاری!!ولی دیروز دیدم آبریزش بینی داری و سرفه میکنی خیلی هم بی حال بودی  دیروز عصر باز بوردیمت پیش دکتر داروی سرماخوردگی بهت داد.وقتی میبینمت دلم برات کباب میشه عزیزم  الهی من دورت بگردم٬الهی هیچوقت مریضیت رو نبینم.از وقتی بدنیا اومدی این اولین ب...
8 آبان 1393

سلمونی

دیروز برای اولین بار بوردیمت سلمونی موهاتو کوتاه کردیم.قبلاً دو دفعه توی خونه٬ بابا موهاتو کوتاه کرده بود ولی هر دو دفعه هم هیچ گریه نکردی٬ولی این بار همون لحظه ایکه وارد آرایشگاه شدیم خیلی متعجب به اطراف نگاه میکردی و خیلی شوکه شده بودی  خب طبیعیه٬چون اولین بارت بود و با محیط اونجا هم آشنا نبودی!!لحظه ای که ماشین سر تراشی رو روشن کرد شروع به گریه کردن کردی!و تا آخر کار اشک میریختی  الهی من قربون اون اشکات برم عزیزم. این هم عکسایی از بعد از اصلاح و بازیگوشیهات: عزیز دل مامان الآن دیگه میتونه بعضی کلمات رو تکرار کنه٬به هر چیزی که بخوای دست بزنی انگشتتو میبری طرفش و پشت سر هم میگی:بووه بووه... آخه قبلاً هرچیز خطرناک...
18 مهر 1393

باغ ناری

دیروز بابایی خونه بود٬تصمیم گرفتیم ناهار ببریم توی باغ انگوری باباجون(بابای خودم).باغ باباجون در دامنه قله دنا قرار داره و به اون منطقه میگیم: «ناری» من توی خونه برنج درست کردم و نزدیک ظهر بود رفتیم اونجا.بابایی هم آتیش درست کرد و کباب مرغ و گوشت و بعدشم نوش جان کردیم تو هم که رسیدیم اونجا خوابیدی تا موقع ناهار دیگه بیدار شدی! بعد ظهرشم باباجون و دایی حمید و مامان مریم اومدن توی باغ.میخواستن انگور بچینن برای کشمش.تو هم حسابی بازیگوشی میکردی!   اینم نمایی از قله دنا از بین درختای انگور:         ...
11 مهر 1393

دیدنی

سلام گل نازنینم  امروز خییلی بامزه خوابیده بودی!!! امروز خونه بابا اردشیر بودیم بعدظهر اونجا خوابیدی من هم کنارت دراز کشیده بودم که با صدای باز شدن در بیدار شدی و نشستی!!حدود 3-4 دقیقه ای همینجور بیدار نشسته بودی که دیگه خسته شدی و به حالت نشسته سرتو گذاشتی زمین و دیدم خوابیدی ازت عکس گرفتم یهووو بلند شدی و باز نشستی ولی ایندفعه با چشمای بسته نشسته بودی!!!  و همینجور سرت بالا و پایین میرفت.. الهی من فدات بشم دلم برات کباب شده بود ولی نتونستم از این لحظه دیدنی فیلم نگیرم٬من هم از فرصت استفاده کردم و ازت فیلم گرفتم بعدش باز همون حالتی خوابیدی... الهی من فدای خوابیدنت برم که اینقد خوشخوابی ...
31 شهريور 1393

ایستادن

عزیز دل مامان 8 ماهه بودی که به دیوار یا میز دست میگرفتی و بلند میشدی کم کم دیگه خودت بلند میشی و روی پاهات می ایستی  دستامو میگیری و یواش یواش راه میری  الهی من فدای تاتی کردنت بشم عزززیزم   این لباسا رو هم بابا مأموریت رفته بود تهران واست خریده.دست بابایی درد نکنه. ...
28 شهريور 1393

مهمون

چند روز پیش عمو احمد و خاله الهام اومدن خونمون.برات یه گاو قرمز آورده بودن خیلی دوسش داری٬هر روز که از خواب بلند میشی میری سراغش به کمکش بلند میشی و سعی میکنی بری سوارش بشینی     دستشون درد نکنه  این چند روزی که اینجا بودن خییلی بهمون خوش گذشت٬یه روزش رفتیم روستای قلات کنار رود.کلی آتیش درست کردیم آخه عمو احمد آتیش درست کردنو خیلی دوس داره   دیروز عصر حرکت کردند به سمت قم٬وقتی راهیشون کردیم و برگشتیم خونه من و بابایی خییلی حالمون گرفته بود  آخه وقتی با همیم خیلی بهمون خوش میگذره و از اینکه رفته بودند ناراحت بودیم! امیدواریم به اونها هم خوش گذشته باشه ...
15 شهريور 1393