عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابا

تولد نرگس جون

نرگس خاله هجدهم آذر ماه تولدشه ولی چون ماه صفر بود و خاله راضیه و خاله فریدهاینجا نبودن( دانشگاه بودن) خاله فاطمه تولدشو گذاشت روز میلاد پیامبر؛ هشتم دی؛ که خاله ها هم اومدن خونه با کللللی کادو... خاله فاطمه کیک و ژله درست کرد و آورد خونه بابایی و یه جشن خودمونی گرفتیم٬ خاله ها و دایی و زندایی برای هرسه تاتون کادو خریده بودن؛ پس تولد سه تاییتون مبارک عزیزان من. خاله راضیه برای تو یه دست لباس خوششششگل خریده بود٬و‌خاله فریده م یه ماشین دیوونه.دست گلشون درد نکنه. روز جمعه همون هفته یکم برف اومد و به همراه خاله ها و نرگس و نسترن رفتیم گردنه بیژن و کلی عکس گرفتیم:     خیییلی خوش گذشت.در ضمن شال و کلاههای عرفان ...
17 اسفند 1394

تولد دوسالگی

تولد تولد تولدت مبارک عزیز دلم عزیز خوشششگل من خیلی خیلی ببخش امسالم نشد برات تولد بگیریم.امسال تصمیم داشتم شام درست کنم و خاله ها و عمه ها و دوتا مامان جون و باباجون رو دعوت کنیم و یه جشن تولد ساده بگیریم برای پسر گلمون ولی قسمت نبود بخاطر فوت مامان بزرگم که دو هفته پیش بود نشد...خودم هم بعد فوت ننه مرجان دیگه دل و دماغ این کارا رو نداشتم ...ولی شب تولدت نتونستم یه کیکم درس نکنم بخاطر همین خیلی سریع یه کیک ساده ی خوشمزه درس کردم و چند تا دونه شمع گذاشتم روش بردیمش پایین خونه بابا اردشیر چون ماهانم اونجا بود که ذوق کنید٬با این حال بازم خیلی خوب بود شما و ماهان اینننقد ذوق کرده بودید و دس میزدید و میخوندید تولد تولد تولدت مبارک... ...
2 آذر 1394

فوت مادربزرگم

چند وقتی بود که مادربزرگم زانوش ضربه دیده بود و یه مدت درحال استراحت بود که به عیادتش رفتیم و چند روز بعدش روز تاسوعا هرسال نذری میدن که همه ی بچه ها و نوه ها و نتیجه ها اونجا جمع میشن٬ما هم رفتیم ولی مادربزرگم بخاطر پاش نمیتونست بلند شه.هفته بعدش بهتر شده بود ولی چون از قبل نوبت عمل چشم داشت داییم بوردنش یاسوج و یه چشمشو که آب مروارید داشت عمل کردن و چند روز بعدش رفتیم دیدنش که خوب بودن و عرفانم از اون روز همش میگفت ننه مرجان پاش بووییه یا هم میگفت ننه مرجان چشم بووییه!! چند روز بعدش زنگ به مامانم زده بودم و حال مادربزرگم رو پرسیدم گفت مثل اینکه عملش خوب نبوده و درد داشته بخاطر همین باز بردنش اتاق عمل بعد از اینکه بهوش اومده بوردنش خو...
25 آبان 1394

هدیه ی نگارجون

روز پنجشنبه بود که عمو سید و خانمش مهدیه خانم و نگارجون به همراه پدر و مادر گرامیشون تشریف آوردن خونمون٬دو روز مهمونمون بودن. نگارجون برای پسر گلم یه کامیون بزرگ خیلی خوشگل و یه بسته بزرگ ویفر موزی آورده بود٬دست گلش درد نکنه.  شما هم که از کامیون خیلی خوشت اومده و سوارش میشی و با پا خودتو میکشی جلو.همش میگی کامیونو عمو سید آورده... عصر همون روز با هم رفتیم گردنه ی بیژن ولی اونجا هوا خیلی سرد بود و باد شدید میومد بخاطر همین از ماشین پیاده نشدیم و اومدیم پایین تر توی آلاچیق های پارک بندون نشستیم و چایی و شیرینی و میوه خوردیم٬شما و نگار خانم هم یه کم تاب بازی کردین    نگهبان پارک دوتا سگ بزرگ داشت که به یه درخت بس...
18 مهر 1394

مراسم ختم

روز چهارشنبه خیلی یدفه ای بابا احسان تصمیم گرفت که یه سر بریم قم و تهران برای ختم مرحومه حاجیه لیلا خواهر حاج خانم که توی تصادف کشته شدن؛ واقعاً حادثه ی دردناکی بود!  و همچنین مادر آقا عبدالله٬ خدا رحمتشون کنه و به خانواده هاشون صبر بده چون میخواستیم عصر حرکت کنیم و از اون طرف هم عصر جمعه از تهران حرکت کنیم که شنبه سرکار باشیم٬ به بابایی پیشنهاد دادم که با اتوبوس بریم چون شب میشه و بابا هم خسته٬خطرناکه.اونم قبول کرد و عصر اون روز حرکت کردیم فقط نگران تو بودیم که نکنه توی اتوبوس اذیت بشی چون اولین بار بود سوار اتوبوس میشدی! اولش که خیلی خوشت اومده بود و شروع کرده بودی به بازیگوشی کردن و آخرشب دیگه خوابت برد ٬توی بغلم خوابیده بودی ٬...
10 مهر 1394

عروسی دایی حمید

سلام عشق مامان. هفته پیش روز 5ام شهریور عروسی دایی حمید و زن دایی فریبا بود.از سه چهار روز قبل عروسی خونه ی باباجون بودیم و شبا هم همونجا میخوابیدیم٬تو هم که عاشق دستمال بازی(رقص محلی) بودیو خیییلی خوشگل میرقصیدی... ولی جای خاله راضیه خیییلی خالی بود٬بخاطر دانشگاه و درس سنگینی که داره تا اول شهریور نمیتونه خونه بیاد ... دوم شهریور هم عروسی دختر عمم بود که خیییلی خوب بود٬ان شاالله خوشبخت بشن.همون شب خاله راضیه تو راه بود. تو این یه هفته کلی از فرصت استفاده کردی و تا تونستی شربت و شیرینی خوردی ...خلاصه کلللی بهت خوش میگذشت که دور و برت شلوغ بود و با بچه ها بازی میکردین.همش میگفتی علوتی دایی حمیده ...شب قبل عروسی شب حنابندون بود که خیلی خ...
8 شهريور 1394

۲۰ ماهگی

سلام عزیزدلم 20 ماهگیت مبارک عششششقم امروز بیست ماهت تموم شده و پسر خوشگلم داره مرد میشه.حرف زدنت دیگه داره به جمله تبدیل میشه الآن دیگه جمله دوکلمه ای میگی منم خییییلی ذوق میکنم  کلماتی که به فرهنگ لغاتت اضافه شده اینجا مینویسم:  آدام:آدامس اَلاغ:الاغ دَتویی:دستشویی بیلون:بیرون آتاپ:آفتاب دولاب:جوراب خیت:خیس دُتَر:دختر آله:خاله بُدُگ:بزرگ خُلوت:خروس مانی:مامان مریم بالِت:بالشت اُتاد:افتاد دایی حمید:دایی حمید پیلاید:پراید تَکو:چکش لوپ:سوپ دُلَل بلات:ذرت بلال زَهله:ترسیدن از چیزی و جمله هایی که میگی: باباجون اومد. دندایی مـنون:زندایی ممنون مامان جون پاشو. باباجون بیا. صدآفر...
1 مرداد 1394

از شیر گرفتن عرفان

سلام بر پسر گلم. خیلی وقت بود که تصمیم داشتم از شیر بگیرمت ولی دودل بودم چون میگفتن بچه باید تا دوسال کامل شیر مادر بخوره ولی وروجک من خییییلی بد غذا بود و خودم هم شیرم خیلی کم بود و فقط وابسته شده بودی که فقط مک بزنی که اینجوری نه غذا میخوردی نه شیر کافی٬بخاطر همین تصمیم داشتم از شیر بگیرمت که حداقل گرسنه که بشی یه مقدار غذا بخوری٬و چون نزدیک به ماه رمضون هم بود گفتم قبلش ترکت بدم که من هم بتونم روزه رو کامل بگیرم٬از خیلیا شنیده بودم که از شیر گرفتن بچه خیلی سخته و به بچه هم خیلی فشار میاد به همین دلیل خیلی نگرانت بودم ولی خداروشکر خیییلی راحت ترک کردی   یک نوع لاک بی رنگ مخصوص ناخن جویدن کودکان عمه زهرا داشت که ماهان رو هم بوسیله ...
23 تير 1394

اولین سفر مشهد

سلام بر پسر گل نازم عرفان عززززیززززم آخرین باری که مشهد رفتیم تو توی شکمم خییییلی کوچیک بودی٬پارسال تصمیم داشتیم برای اولین بار نینی کوچولومونو ببریم زیارت آقا ولی شرایط جور نشد.بخاطر همین امسال تصمیم گرفتیم و خیلی زود بلیط قطار رفت و هواپیما برگشت رو جور کردیم و روز هشتم خرداد سه نفری راهی مشهدالرضا شدیم.اولین بار بود سوار قطار میشدی اول بهش میگفتی تراکتور  بهت که میگفتم نه مامان این قطاره دیگه یادگرفتی و میگفتی قطار...اول که قطار حرکت کرد میترسیدی همش تو بغلم بودی و هرکاری میکردم روی صندلی نمینشستی تا اینکه یکم که گذشت دیگه برات عادی شد و خوشت اومده بود!همش میخواستی بری بیرون از کوپه. اونجا مثل سالهای قبل در هتل اعیان مستقر ...
12 خرداد 1394