عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نفس مامان و بابا

از شیر گرفتن عرفان

سلام بر پسر گلم. خیلی وقت بود که تصمیم داشتم از شیر بگیرمت ولی دودل بودم چون میگفتن بچه باید تا دوسال کامل شیر مادر بخوره ولی وروجک من خییییلی بد غذا بود و خودم هم شیرم خیلی کم بود و فقط وابسته شده بودی که فقط مک بزنی که اینجوری نه غذا میخوردی نه شیر کافی٬بخاطر همین تصمیم داشتم از شیر بگیرمت که حداقل گرسنه که بشی یه مقدار غذا بخوری٬و چون نزدیک به ماه رمضون هم بود گفتم قبلش ترکت بدم که من هم بتونم روزه رو کامل بگیرم٬از خیلیا شنیده بودم که از شیر گرفتن بچه خیلی سخته و به بچه هم خیلی فشار میاد به همین دلیل خیلی نگرانت بودم ولی خداروشکر خیییلی راحت ترک کردی   یک نوع لاک بی رنگ مخصوص ناخن جویدن کودکان عمه زهرا داشت که ماهان رو هم بوسیله ...
23 تير 1394

اولین سفر مشهد

سلام بر پسر گل نازم عرفان عززززیززززم آخرین باری که مشهد رفتیم تو توی شکمم خییییلی کوچیک بودی٬پارسال تصمیم داشتیم برای اولین بار نینی کوچولومونو ببریم زیارت آقا ولی شرایط جور نشد.بخاطر همین امسال تصمیم گرفتیم و خیلی زود بلیط قطار رفت و هواپیما برگشت رو جور کردیم و روز هشتم خرداد سه نفری راهی مشهدالرضا شدیم.اولین بار بود سوار قطار میشدی اول بهش میگفتی تراکتور  بهت که میگفتم نه مامان این قطاره دیگه یادگرفتی و میگفتی قطار...اول که قطار حرکت کرد میترسیدی همش تو بغلم بودی و هرکاری میکردم روی صندلی نمینشستی تا اینکه یکم که گذشت دیگه برات عادی شد و خوشت اومده بود!همش میخواستی بری بیرون از کوپه. اونجا مثل سالهای قبل در هتل اعیان مستقر ...
12 خرداد 1394

18ماهگی

عزیز دل مامان ٬ عرفان خوششششگلم ۱۸ماهگیت مبارک امروز واکسن ۱۸ ماهگیت رو زدیم٬مبارکت باشه گلم. دیگه ماشالله پسرم بزرگتر که شدی آستانه دردت بالاتر رفته و موقعی که واکسن زدی چنان اشکی میریختی  که دل مامانی برات کباب شده بود  نسبت به واکسن های قبلیت بیشتر درد داشتی که تا یه روز اصصصلاً پاتو تکون نمیدادی٬تکون میخورد گریه میکردی!الهی درد و بلات به جونم همممش تو بغلم دراز بودی و جرأت نمیکردی بلند شی راه بری!تا اینکه فرداش که از خواب بیدار شدی بازم میترسیدی پاتو بذاری زمین رفتیم پایین خونه باباجون ماهانم اونجا بود٬ماهانو که دیدی میپرید اینور اونور ذوق زده شدی و یدفه بلند شدی و مثل ماهان میپریدی بعد خودت متوجه شدی که پاهات دیگه درد ...
5 خرداد 1394

بهار 94

سلامی به گرمی آفتاب بهاری به پسر نازنینم ساعت ۲ بامداد روز شنبه بود من مشغول چیدن سفره ی هفت سین و آماده کردن آجیل و شیرینی برای روی سفره بودم.گل پسری و بابایی خواب بودن٬یک ربع دیگه تا لحظه ی تحویل سال ۱۳۹۴ شمسی مونده بود.نمیتونستم پسرمو از خواب ناز بیدار کنم ولی بابایی رو بیدار کردم و دوتایی کنار سفره ی هفت سین منتظر لحظه ی تحویل سال نشستیم سال یک هزار و سیصد و نود و چهار مبارک باد میخواهم از خاطرات عید و بهار امسال بگم: امسال همچنان مثل سالهای قبل بابایی هشت روز اول عید رو سرکار بودن و ما فقط شبا میتونستیم عید دیدنی اقوام بریم٬تو این ایام عقد دختر عمم پروین بود و جشن نامزدی خاله فریده که روز یازدهم فروردین بود.ان شاالله خوشب...
1 خرداد 1394

آخرین سفرهای سال ۹۳

سلام بر  پسر عزیزم. در تاریخ ۹۳/۱۱/۸ به مدت چهار روز به لطف و هزینه شرکت هیراد که مربوط به کار بابایی میشه راهی جزیره کیش شدیم.اونجا هوا واقعاً عالی بود و خیلی برامون جالب بود!جزیره ای کاملاً متفاوت از شهرها و جزایر ایران ، از بابت نظم،احترام به حقوق شهروندی و رعایت قانون و مقررات و... روز اول گشت دور جزیره رو رفتیم که هتل ها خودشون سرویس داشتن که مسافرا رو به جاهای دیدنی جزیره میبردن،کشتی یونانی رو هم از نزدیک دیدیم که میگفتن حدود ۵۰۰ ساله که به گل نشسته:   روز بعد کشتی آکواریوم رو رفتیم که طبقه زیرین کشتی به صورت شیشه ای کار شده بود که ماهیها دور کشتی جمع میشدن و ما میتونستیم اونا رو ببینیم و داخل کشتی هم برای مسافرا ...
24 اسفند 1393

شیرینکاریها

سلام بر پسر گل نازنین خودم   پسرم الآن دیگه خیلی راحت راه میره و شیطونیهاش بیشتر شده  از صندلی یا مبل بالا میری که روش بشینی و هرچیزیکه ارتفاع داشته باشه اگه نتونستی دیگه دستاتو میزنی روش و میگی اینو اینو که ما بذاریمت روش بعدم چه ذوقی میکنی و میگی بالا بالا...  فقط کافیه سجاده رو پهن کنیم نماز بخونیم جنابعالی مگه میذاری!!سریع میای جلومون روی سجاده وایمیسی و شروع میکنی به نماز خوندن منم مزاحمت نمیشم میذارم نمازت تموم بشه الهی قربون اون نماز خوندنت برم  اینقده قشنگ دستاتو میبری بالا و الله اکبر میگی و بعدش روی پاهات خم میشی و بعدشم الله اکبر و سپس پیشونیت روی مهر و دوباره بلند میشی و تکرار میشه...کلاً هم ذکر نمازت الله ا...
5 بهمن 1393

عروسی عمو محمد

سلام بر پسر نازنینم.اومدم خاطره عروسی رو بنویسم: روز 5 دی ماه تاریخ عروسی عمو محمد و خاله فهیمه بود که ما بعدازظهر روز سه شنبه 2 دی از خونه حرکت کردیم و به اصرار عمو سیّد شب رو شهرضا موندیم.نگارجون چقد تورو دوس داره  یه حباب ساز داشت که تا آخر شب برات حباب درس میکرد و تو هم چنان ذوقی میکردی  حبابها رو که میدیدی فکر میکردی توپه و پشت سر هم میگفتی:تووو...تووو...و سعی میکردی بگیریشون که تو دستت میترکید  فردا صبح یعنی روز چهارشنبه حرکت کردیم به سمت قم و ساعت یک ظهر رسیدیم و رفتیم خونه عمو احمد.خاله الهام زحمت ناهار رو کشیده بود٬دستش درد نکنه  بعد از ناهار رفتیم خونه حاج خانم.چند تا مهمون هم از ایلام اومده بودن که دو تا پسر...
10 دی 1393