عروسی دایی حمید
سلام عشق مامان.
هفته پیش روز 5ام شهریور عروسی دایی حمید و زن دایی فریبا بود.از سه چهار روز قبل عروسی خونه ی باباجون بودیم و شبا هم همونجا میخوابیدیم٬تو هم که عاشق دستمال بازی(رقص محلی) بودیو خیییلی خوشگل میرقصیدی...
ولی جای خاله راضیه خیییلی خالی بود٬بخاطر دانشگاه و درس سنگینی که داره تا اول شهریور نمیتونه خونه بیاد... دوم شهریور هم عروسی دختر عمم بود که خیییلی خوب بود٬ان شاالله خوشبخت بشن.همون شب خاله راضیه تو راه بود.
تو این یه هفته کلی از فرصت استفاده کردی و تا تونستی شربت و شیرینی خوردی...خلاصه کلللی بهت خوش میگذشت که دور و برت شلوغ بود و با بچه ها بازی میکردین.همش میگفتی علوتی دایی حمیده...شب قبل عروسی شب حنابندون بود که خیلی خیلی خوش گذشت ولی پسر گلم همون سر شب خوابش برد و نتونستی همراه مامان بیای حنابندون٬خونه باباجون خوابیدی و بابا احسان هم بخاطر خستگی زیاد میخواست استراحت کنه پیشت موند٬ما هم به همراه همه ی مهمونا رفتیم خونه ی عروس که خونه ی داییم بود٬اونجا من فقط مسئول پذیرایی بودم٬مراسم که تموم شد یه تیکه حنا برداشتم و با خودم آوردم خونه ی باباجون برای پسر گلم.چون میدونستم خیلی خوشت میاد٬تو همون حالت خواب حنا رو گذاشتم کف دستات٬حدود ده دقیقه٬کامل رنگ داده بود.فردای اون شب که بیدار شدی حنا رو کف دستات دیدی کلللی ذوق میکردی و به همه نشون میدادی و میگفتی حنا حنا...
اینا هم تزیین حنا و شیرینی مشکل گشا برای شب حنابندون:
روز عروسی بخاطریکه خونه ی باباجون بیشتر از قبل شلوغ بود٬زیاد نتونستی بخوابی٬بخاطر همین شب که رفتیم تالار عروسی٬اونجا کسل بودی و خوابت میومد٬همش توی بغلم بودی و شام هم نخوردی...دوس داشتم شب عروسی عکس های خوشگل با عروس و داماد بگیری و برای دایی جون برقصی ولی خواب بودی!!...
آخر شب که مراسم تالار تموم شد٬عروس و داماد رو همراهی کردیم تا خونشون که طبقه پایین خونه ی باباجون بود٬اونجا توی حیاط یه برّه آورده بودن که جلوی پای عروس قربونی کنن ولی چون آخر شب بود٬عروس ضامنش شد و گذاشتن فردا صبح قربونی کنن.شما هم که دیدیش خواب از سرت پرید و همش هوش و حواست به بَبَیی بود...
ان شاالله که خوشبخت بشن و سالهای سال در کنار هم به خوشی زندگی کنن.
از دیروز هم که پسرم تب شدید داره و بی حال شدی و اصصصلاً غذا نمیخوری٬آخه بعد از ده ماه دندونات دارن خودشونو نشون میدن اونم پنج تایی با هم دوتا جلو و سه تا عقب همه با هم نوکشون اومدن بیرون...الهی دردت به جونم چقدر درد میکشی و فشار بهت میاد ان شاالله مرواریدای خوشگلت هرچه زودتر دربیان که دیگه اینقد اذیت نشی و بتونی همه ی غذاها رو بخوری...
عرفان جونم تو عششششق و نور چشم من و بابایی هستی٬خییییلی دوستت داریم.