عروسی عمو محمد
سلام بر پسر نازنینم.اومدم خاطره عروسی رو بنویسم:
روز 5 دی ماه تاریخ عروسی عمو محمد و خاله فهیمه بود که ما بعدازظهر روز سه شنبه 2 دی از خونه حرکت کردیم و به اصرار عمو سیّد شب رو شهرضا موندیم.نگارجون چقد تورو دوس داره یه حباب ساز داشت که تا آخر شب برات حباب درس میکرد و تو هم چنان ذوقی میکردی حبابها رو که میدیدی فکر میکردی توپه و پشت سر هم میگفتی:تووو...تووو...و سعی میکردی بگیریشون که تو دستت میترکید فردا صبح یعنی روز چهارشنبه حرکت کردیم به سمت قم و ساعت یک ظهر رسیدیم و رفتیم خونه عمو احمد.خاله الهام زحمت ناهار رو کشیده بود٬دستش درد نکنه بعد از ناهار رفتیم خونه حاج خانم.چند تا مهمون هم از ایلام اومده بودن که دو تا پسر کوچولو داشتن یکیشون محمد فهام دو سال و دو ماه و محمد پرهام که یازده ماهش بود...چه پسرهای بازیگوش و باهوشی بودن.مخصوصاً فهام.با هم بازی میکردید همدیگه رو بوس میکردید ولی بعضی وقتا هم دعوا... یه کامیون رادوین داشت که شما با اون بازی میکردید.تو هم که عاشق نَنَّن...سوارش میشدی و نَنَّن سواری میکردی...
روز بعد رفتیم حرم حضرت معصومه زیارت کردیم٬خییییلی دلم برای زیارت تنگ شده بود.زیارتت قبول باشه پسر گلم
عمه نرگس هم که دانشگاه زنجان الآن ترم آخره عصر همون روز اومد قم برای عروسی.روز جمعه هم تا ظهر همه داشتن آماده میشدن بعد از ناهار همه با هم حرکت کردیم به سمت تهران ٬چون تالار سوخته سرایی تهران رزرو کرده بودن.خاله راضیه هم که خوابگاه بود با خودمون بردیم تالار.چقد خوش گذشت...تو هم اونجا دست میزدی و خوشحال بودی و یه ساعتی هم تو بغل مامانی خوابیدی
آخر شب هم خاله رو رسوندیم خوابگاه و برگشتیم قم.روز شنبه مهمونا یکی یکی خداحافظی کردن و به خونه هاشون برگشتن٬خونه سوت و کور و خیلی دلگیر شده بود بخاطریکه حاج خانم تنها نباشه ما روز یکشنبه رو هم موندیم و شب به همراه حلج خانم٬عمو مصطفی و خاله مینا و عمو احمد و خاله الهام و عمه نرگس رفتیم فدک یا همون رنگین کمان شام خوردیم و بعدش رفتیم قسمت بازیها.دوس داشتم تو رو ببرم قسمت ماشین سواریا ولی مناسب سن تو نبود!!بالاخره یه چرخ و فلک کوچولوی یه نفره بود گذاشتیمت توش...الهی قربونت برم شوکه شده بودی و به این ور اون ور نگاه میکردی!!
روز دوشنبه قبل از ظهر حرکت کردیم و عصر همون روز رسیدیم خونه.واقعاً سفر خییلی خوبی بود...عروس و داماد ماه عسل هم رفتند کیش...انشالله که خوشبخت بشن و به خوبی و خوشی سالهای سال کنار هم زندگی کنن
اینجا هم عکسهایی از گل پسرم گذاشتم که چقد به عینک بابایی علاقه داری:
امروز هم پسر گلم مصمم شده که دیگه روی پاهای خودش راه بره و خییلی تمرین میکنی و دو سه متر خودت آروم آروم راه میری...
کوه قلم و عرفان عزیزم که پرنده هایی رو دیده و اشاره میکنه و میگه:دودو...دودو(جوجو)