عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نفس مامان و بابا

شیرینکاریها

1393/11/5 9:15
نویسنده : مامان عرفان
188 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بر پسر گل نازنین خودمماچ 

پسرم الآن دیگه خیلی راحت راه میره و شیطونیهاش بیشتر شدهچشمک از صندلی یا مبل بالا میری که روش بشینی و هرچیزیکه ارتفاع داشته باشه اگه نتونستی دیگه دستاتو میزنی روش و میگی اینو اینو که ما بذاریمت روش بعدم چه ذوقی میکنی و میگی بالا بالا...نیشخند فقط کافیه سجاده رو پهن کنیم نماز بخونیم جنابعالی مگه میذاری!!سریع میای جلومون روی سجاده وایمیسی و شروع میکنی به نماز خوندن منم مزاحمت نمیشم میذارم نمازت تموم بشه الهی قربون اون نماز خوندنت برمماچ اینقده قشنگ دستاتو میبری بالا و الله اکبر میگی و بعدش روی پاهات خم میشی و بعدشم الله اکبر و سپس پیشونیت روی مهر و دوباره بلند میشی و تکرار میشه...کلاً هم ذکر نمازت الله اکبره.

 

فرهنگ لغت زبان عرفان کوچولو:

مامایی:مامانی

بابایی:بابایی

آیی:دایی

آیی:چایی

علوتک:عروسک

آپو:هاپو

پی:پیشی

دودو:جوجو

تووو:توپ

دَدا:غذا

پا:پا و جوراب و کفش

بَ:برف

دُکی:دکمه

دَ:در

بَبَت:شربت

ما:ماست

مامان:ماهان

مَیین:متین

تَدو:کدو

دوُده:گوجه

آب:آب

الو:الو

بالا:بالا

الاااام:سلاااام

آب بایی:آب بازی(منظور حموم)

داگه:داغه

نَنَّن:صدای ماشین و جاروبرقی و هر وسیله برقی دیگه

 

و حالا توضیحات:

وقتی در روشویی باز باشه بهونه ی حموم میگیری و همش میگی آب بایی آب بایی...عشقت آب بازیه...صبح که صدای خروس رو میشنوی خوب گوش میدی و دستتو طرف در میبری و میگی دودو دودو...و همچنین عصرها که صدای روباه میاد میگی آپو آپو....وقتی میریم خونه باباجون(بابای خودم) دایی حمیدو که میبینی از شوق همینجور صداش میکنی آیی آیی...و میری بغلش.اولا یه بار جورابو گفتی دوداب ولی الآن به پا و جوراب و کفش میگی پا و اگه جوراب یا کفشتو ببینی دستت میگیری و همینجور پا پا میکنی که من بپوشمش پات...وقتی بهت غذا میدم یا هرچیزی که خوشت بیاد ٬ میخوری و میگی به بهخوشمزه هر از گاهی هم میپری تو بغلم و بوسم میکنی اونم چه بوس آبداریماچ...وقتی کسی از در میاد تو برمیگردی و با ذوق تمام سلام میکنی و میگی:الااااااملبخند وقتی پوشکتو عوض میکنم خودت میدونی پی پی کردی به پوشکت اشاره میکنی و میگی:پوووووفنگران

امسال اینجا زیاد برف نیومد فقط یه شب برف بارید که همه جا رو سفیدپوش کرده بود بردمت کنار پنجره و برفو نشونت دادم از اون شب٬ هر روز که از خواب بیدار میشدی زود دستتو میبردی طرف پنجره و میگفتی بَ بَ و تا نمیبردمت کنار پنجره راضی نمیشدی هرچی میگفتم عزیزم برفا آب شدن دیگه نیس بازم بهونه میگرفتی.الهی من فدات بشم بزرگتر که شدی میبرمت توی برفا برف بازی کنیم با همقلب اینم عکس برفی که اون شب بارید:

 ‍‍

خدایا شکرت‌.

پسندها (3)

نظرات (3)

پریسا
7 اسفند 93 10:38
خدا نی نی شما رو هم حفظ کنه ان شاالله به ما هم سر بزنید
مامان عرفان
پاسخ
ممنونم باشه چشم حتماً میایم
فاطمه مامان گلها
13 اسفند 93 3:18
عکس کچلی عرفان گلی رو هم بذار آبجیییی
مامان عرفان
پاسخ
باشه حتماً میذارم
مامان و بابا
18 فروردین 94 10:22
سلام مامانی عیدتون مبارک امیدوارم با نی نی ناز هزاران عید رو باهم سپری کنین از طرف من نی نی نانازی رو ببوس
مامان عرفان
پاسخ
سلام عزیزم ممنونم عید شما هم مبارک.