عرفانعرفان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

نفس مامان و بابا

18ماهگی

عزیز دل مامان ٬ عرفان خوششششگلم ۱۸ماهگیت مبارک امروز واکسن ۱۸ ماهگیت رو زدیم٬مبارکت باشه گلم. دیگه ماشالله پسرم بزرگتر که شدی آستانه دردت بالاتر رفته و موقعی که واکسن زدی چنان اشکی میریختی  که دل مامانی برات کباب شده بود  نسبت به واکسن های قبلیت بیشتر درد داشتی که تا یه روز اصصصلاً پاتو تکون نمیدادی٬تکون میخورد گریه میکردی!الهی درد و بلات به جونم همممش تو بغلم دراز بودی و جرأت نمیکردی بلند شی راه بری!تا اینکه فرداش که از خواب بیدار شدی بازم میترسیدی پاتو بذاری زمین رفتیم پایین خونه باباجون ماهانم اونجا بود٬ماهانو که دیدی میپرید اینور اونور ذوق زده شدی و یدفه بلند شدی و مثل ماهان میپریدی بعد خودت متوجه شدی که پاهات دیگه درد ...
5 خرداد 1394

بهار 94

سلامی به گرمی آفتاب بهاری به پسر نازنینم ساعت ۲ بامداد روز شنبه بود من مشغول چیدن سفره ی هفت سین و آماده کردن آجیل و شیرینی برای روی سفره بودم.گل پسری و بابایی خواب بودن٬یک ربع دیگه تا لحظه ی تحویل سال ۱۳۹۴ شمسی مونده بود.نمیتونستم پسرمو از خواب ناز بیدار کنم ولی بابایی رو بیدار کردم و دوتایی کنار سفره ی هفت سین منتظر لحظه ی تحویل سال نشستیم سال یک هزار و سیصد و نود و چهار مبارک باد میخواهم از خاطرات عید و بهار امسال بگم: امسال همچنان مثل سالهای قبل بابایی هشت روز اول عید رو سرکار بودن و ما فقط شبا میتونستیم عید دیدنی اقوام بریم٬تو این ایام عقد دختر عمم پروین بود و جشن نامزدی خاله فریده که روز یازدهم فروردین بود.ان شاالله خوشب...
1 خرداد 1394

آخرین سفرهای سال ۹۳

سلام بر  پسر عزیزم. در تاریخ ۹۳/۱۱/۸ به مدت چهار روز به لطف و هزینه شرکت هیراد که مربوط به کار بابایی میشه راهی جزیره کیش شدیم.اونجا هوا واقعاً عالی بود و خیلی برامون جالب بود!جزیره ای کاملاً متفاوت از شهرها و جزایر ایران ، از بابت نظم،احترام به حقوق شهروندی و رعایت قانون و مقررات و... روز اول گشت دور جزیره رو رفتیم که هتل ها خودشون سرویس داشتن که مسافرا رو به جاهای دیدنی جزیره میبردن،کشتی یونانی رو هم از نزدیک دیدیم که میگفتن حدود ۵۰۰ ساله که به گل نشسته:   روز بعد کشتی آکواریوم رو رفتیم که طبقه زیرین کشتی به صورت شیشه ای کار شده بود که ماهیها دور کشتی جمع میشدن و ما میتونستیم اونا رو ببینیم و داخل کشتی هم برای مسافرا ...
24 اسفند 1393

شیرینکاریها

سلام بر پسر گل نازنین خودم   پسرم الآن دیگه خیلی راحت راه میره و شیطونیهاش بیشتر شده  از صندلی یا مبل بالا میری که روش بشینی و هرچیزیکه ارتفاع داشته باشه اگه نتونستی دیگه دستاتو میزنی روش و میگی اینو اینو که ما بذاریمت روش بعدم چه ذوقی میکنی و میگی بالا بالا...  فقط کافیه سجاده رو پهن کنیم نماز بخونیم جنابعالی مگه میذاری!!سریع میای جلومون روی سجاده وایمیسی و شروع میکنی به نماز خوندن منم مزاحمت نمیشم میذارم نمازت تموم بشه الهی قربون اون نماز خوندنت برم  اینقده قشنگ دستاتو میبری بالا و الله اکبر میگی و بعدش روی پاهات خم میشی و بعدشم الله اکبر و سپس پیشونیت روی مهر و دوباره بلند میشی و تکرار میشه...کلاً هم ذکر نمازت الله ا...
5 بهمن 1393

عروسی عمو محمد

سلام بر پسر نازنینم.اومدم خاطره عروسی رو بنویسم: روز 5 دی ماه تاریخ عروسی عمو محمد و خاله فهیمه بود که ما بعدازظهر روز سه شنبه 2 دی از خونه حرکت کردیم و به اصرار عمو سیّد شب رو شهرضا موندیم.نگارجون چقد تورو دوس داره  یه حباب ساز داشت که تا آخر شب برات حباب درس میکرد و تو هم چنان ذوقی میکردی  حبابها رو که میدیدی فکر میکردی توپه و پشت سر هم میگفتی:تووو...تووو...و سعی میکردی بگیریشون که تو دستت میترکید  فردا صبح یعنی روز چهارشنبه حرکت کردیم به سمت قم و ساعت یک ظهر رسیدیم و رفتیم خونه عمو احمد.خاله الهام زحمت ناهار رو کشیده بود٬دستش درد نکنه  بعد از ناهار رفتیم خونه حاج خانم.چند تا مهمون هم از ایلام اومده بودن که دو تا پسر...
10 دی 1393

تولد یک سالگی

 کوچولوی خوشگلم تولدت مبارک سلام بر تنها پسر گل خودم پارسال مثل امروز صبح خداوند یه نعمت بزرگی رو به ما بخشید٬که تا عمر دارم شکرگزارش هستم به خاطر همه نعمتها علی الخصوص تولد بهترین پسر دنیا الآن از اون شب یک سال میگذره چه زود گذشت... عرفان جونم از وقتی خدا تو رو بهمون هدیه داد یه صفای دیگه ای به خونمون دادی٬شب تولدت بهترین شب زندگیمون بود... انشالله که لذت بزرگ شدنت رو هم بچشیم  انشالله که سالهای سال سالم و سلامت باشی عزیزم.خدایا ازت ممنونیم بخاطر این هدیه الهی که بهمون دادی....خدایا شکر شکر شکر... امسال برات جشن تولد نگرفتیم چون هنوز کوچولویی و درکی از جشن تولد نداری٬ولی سالهای بعد تولدتو جشن میگیریم که خودت بتونی...
1 آذر 1393

اولین بیماری

سلام پسر گلم.چند روز پیش صبح زود بیدار شدم که برم سر کار٬دیدم تب داری و توی خواب ناله میکردی تا رفتم و برگشتم همش تو فکرت بودم!ظهر که اومدم دیدم همونجور تب داری و خیلی بی قراری میکنی!!به بابا زنگ زدم که زود از سر کار بیاد ببریمت دکتر٬عصری بوردیمت دکتر ولی آقای دکتر گفت چون فقط تب داره و خفیف هم هست شاید بخاطر دندونش باشه٬فردای اون روز دیگه تبت قطع شد٬ما هم گفتیم پس حتماً میخوای دندون در بیاری!!ولی دیروز دیدم آبریزش بینی داری و سرفه میکنی خیلی هم بی حال بودی  دیروز عصر باز بوردیمت پیش دکتر داروی سرماخوردگی بهت داد.وقتی میبینمت دلم برات کباب میشه عزیزم  الهی من دورت بگردم٬الهی هیچوقت مریضیت رو نبینم.از وقتی بدنیا اومدی این اولین ب...
8 آبان 1393

سلمونی

دیروز برای اولین بار بوردیمت سلمونی موهاتو کوتاه کردیم.قبلاً دو دفعه توی خونه٬ بابا موهاتو کوتاه کرده بود ولی هر دو دفعه هم هیچ گریه نکردی٬ولی این بار همون لحظه ایکه وارد آرایشگاه شدیم خیلی متعجب به اطراف نگاه میکردی و خیلی شوکه شده بودی  خب طبیعیه٬چون اولین بارت بود و با محیط اونجا هم آشنا نبودی!!لحظه ای که ماشین سر تراشی رو روشن کرد شروع به گریه کردن کردی!و تا آخر کار اشک میریختی  الهی من قربون اون اشکات برم عزیزم. این هم عکسایی از بعد از اصلاح و بازیگوشیهات: عزیز دل مامان الآن دیگه میتونه بعضی کلمات رو تکرار کنه٬به هر چیزی که بخوای دست بزنی انگشتتو میبری طرفش و پشت سر هم میگی:بووه بووه... آخه قبلاً هرچیز خطرناک...
18 مهر 1393

باغ ناری

دیروز بابایی خونه بود٬تصمیم گرفتیم ناهار ببریم توی باغ انگوری باباجون(بابای خودم).باغ باباجون در دامنه قله دنا قرار داره و به اون منطقه میگیم: «ناری» من توی خونه برنج درست کردم و نزدیک ظهر بود رفتیم اونجا.بابایی هم آتیش درست کرد و کباب مرغ و گوشت و بعدشم نوش جان کردیم تو هم که رسیدیم اونجا خوابیدی تا موقع ناهار دیگه بیدار شدی! بعد ظهرشم باباجون و دایی حمید و مامان مریم اومدن توی باغ.میخواستن انگور بچینن برای کشمش.تو هم حسابی بازیگوشی میکردی!   اینم نمایی از قله دنا از بین درختای انگور:         ...
11 مهر 1393